کد مطلب:313506 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:180

شفای درد بی درمان
من در اوایل ذی القعده ی سال 1351 هجری قمری ازدواج كردم و بعد از گذشت یك هفته، به زكام و تب گرفتار شدم. برای معالجه نزد اطبای نجف رفتم، اما اقدامات آنان سودمند واقع نشد و بیماری شدت گرفت. در اول جمادی الاولی سال 1353 هجری قمری به كوفه رفتم و تا ماه رجب آنجا ماندم، در حالیكه هنوز تب قطع نشده و ضعف بر بدنم مستولی گشته و قادر به ایستادن نبودم. سپس به نجف بازگشتم و تا ذی القعده ی آن سال بدون مراجعه به طبیب در آنجا به سر بردم، زیرا می دانستم كه مداوای ایشان مؤثر واقع نمی شود.

در ذی الحجه ی همان سال، دكتر مشهور نجف، محمد زكی اباظه، كه قبلا نیز نزد او معالجه كرده بودم، با دكتر محمدتقی جهان و دو طبیب دیگر از بغداد به نجف آمدند تا مرا مداوا كنند، اما بیماری به حدی رسیده بود كه متفقا اعلام داشتند و مرض غیرقابل بهبود است و سرانجام تا یك ماه دیگر مرا به كام مرگ خواهد انداخت.

محرم سال 1354 هجری قمری فرارسید و پدرم برای اقامه ی عزای سیدالشهداء علیه السلام عازم قریه ای كه شاهزاده قاسم، فرزند حضرت امام موسی كاظم علیه السلام، در آنجا دفن بود گشت و فقط مادرم، كه دائما در حال گریه بود، نزدم ماند و به پرستاری از من پرداخت. شب هفتم ماه، مردی با هیبت را در خواب دیدم كه دارای سیمایی نورانی و دلفریب بود و شباهت بسیاری به سید مهدی رشتی داشت. وی از حال پدرم پرسید، گفتم كه به قاسم آباد رفته است.

فرمود: پس چه كسی در مجلس ما در روز پنجشنبه اقامه ی عزاداری خواهد نمود؟



[ صفحه 314]



و آن شب پنجشنبه بود، سپس فرمود: پس تو بیا نوحه بخوان و عزاداری را برپا دار.

سپس از مقابلم درگذشت و بعد از اندكی مجددا نزدم آمد و گفت: فرزندم سید سعید به كربلا رفته است تا برای ادای نذری كه كرده است مجلس مصیبتی برای مصائب ابوالفضل علیه السلام بپا دارد، تو هم به كربلا برو و مصیبت عباس را بخوان، و سپس از ما پنهان شد.

از خواب بیدار شدم و مادرم را نگریستم كه بالای سرم مشغول گریه است. مجددا به خواب رفتم و باز آن سید مذكور آمد و گفت مگر نگفتم كه فرزندم سعید به كربلا رفته و تو باید در مجلسش مصیبت ابوالفضل علیه السلام را بخوانی، چرا نمی پذیری؟

باز بیدار شدم. برای بار سوم كه به خواب رفتم سید مزبور باز مراجعت نمود و با تندی و شدت گفت: مگر نمی گویم به كربلا برو، پس این تأخیر برای چیست؟! این مرتبه ترس مرا فراگرفت و بیمناك از خواب برخاستم و ماجرا را برای مادرم بازگو كردم. او مسرور شد و تفأل زد كه آن سید، ابوالفضل علیه السلام بوده است.

صبح كه فرارسید مادرم بر آن شد كه مرا به حرم حضرت عباس علیه السلام در كربلا ببرد. اما هر كس از این تصمیم او آگاه شد، به خاطر ضعف بسیاری كه در من بود به حدی كه حتی قادر به نشستن در وسیله ی نقلیه نبودم، او را از این كار بازمی داشت. لذا با وجود اصرار مادرم سفر به كربلا تا روز دوازدهم محرم صورت نگرفت، یكی از خویشان كه چنین دید گفت: مرا به تخت روانی بگذارند و بدینگونه، حركت دهند. این امر انجام شد و مرا در آن حالت به حرم مطهر حضرت عباس علیه السلام بردند و در كنار ضریح به خواب رفتم.

شب سیزدهم محرم در حالت اغما بودم كه سید مذكور آمد و فرمود: چرا روز هفتم كه سعید چشم انتظار تو بود در آن مجلس حاضر نشدی؟ حال كه روز هفتم حضور نیافتی به جای آن امروز كه روز سیزدهم، و روز دفن عباس است، برخیز و مصیبت حضرت عباس علیه السلام را بخوان. سپس از مقابلم ناپدید شد، و چندی بعد، مجددا نزد من آمد و مرا به مصیبت خوانی فراخواند.

برای بار سوم دست روی كتف راستم، كه بر آن می خوابیدم، گذاشت و فرمود: تا كی در خواب؟! برخیز و مصیبتم را ذكر كن! من در حالی كه هیبت او سراپای وجودم را





[ صفحه 315]



به لرزه افكنده بود بپا خاستم و سپس مدهوش انوار او گشته و به زمین افتادم، و این امر را هر كس كه در حرم مطهر بود مشاهده نمود.

پس از مدتی، در حالیكه عرق بر بدنم نشسته بود، به هوش آمدم ولی دیگر هیچ آثاری از ضعف و بیماری در بدنم به چشم نمی خورد، و این امر در شب سیزدهم محرم الحرام سال 1354 هجری قمری 5 ساعت از مغرب گذشته اتفاق افتاد. مردم كه چنین دیدند از حرم و صحن و بازار گردم جمع شدند و شروع به تكبیر و تهلیل نموده و لباسم را پاره كردند. مأموران حرم آمدند و مرا به یكی از حجره های صحن، كه مقابل حرم بود، بردند و من تا صبح در آنجا به سر بردم.

چون فجر طالع شد وضو ساختم و با صحت و سلامت كامل، در حرم نماز خواندم و سپس شروع به ذكر مصائب ابوالفضل علیه السلام نمودم.

به سبب این كرامت، سید سعید كتابی بالغ بر 400 صفحه در احوال حضرت ابوالفضل علیه السلام نگاشت كه برای نگارش آن تلاش بسیار كرد و در جمع و تبویب آن شبهای فراوانی را به صبح رساند. خداوند به او پاداشی جزیل دهد. [1] .


[1] سردار كربلا: صفحه ي 262.